رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دختر نازنازی

حسادت ها و شیطنت های گل دخملی

تازگی ها دخمل مامان یه کوچولو به ابجی کوچولوش حسودی میکنه.البته حسودی که نه ,یه کم حساس شده. تا من و بابایی بغلش میکنیم ,دیگه بیا و درستش کن. داد و بیداد و سر و صداش میره بالا.بعد هم که ابها از اسیاب افتاد,میره و یه بلایی سر ابجیش میاره. وروجک چند روز پیش خودکار برداشته بود و می کرد توی دهن ابجیش. اینکه دست توی دهن  و بینی و چشمش بکنه دیگه عادی شده. طفلکی اوا که فکر میکنه داره باهاش بازی می کنه و همه اش بهت میخنده. طبق عادت همیشگی که باید موقع خواب دست مامان رو بگیره ,دیروز که مامان دستش بند بود ,رفته بود و پای اوا رو گرفته بود. یه دفعه دیدم که جیغ اوا رفت روی هوا .اومدم و دیدم که رها خانم پای ابجیش رو داره میکشه. خلاصه ...
20 دی 1391

اولین دفاع

دیشب برای اولین بار دخمل ناز نازی مامان از ابجی کوچولوش دفاع کرد. دیشب شام خونه مامان جون دعوت داشتیم .همه عمو ها هم بودن.من اوا رو خوابونده بودم توی کرییرش و خودم هم کنارش نشسته بودم. نیایش عمو مرتضی اومد سمت اوا تا نگاهش کنه ,تو با سرعت اومدی و نشستی جلوی ابجیت و دستهات رو باز کردی تا نیایش دست بهش نزنه. الهی فدات بشم .من اصلا انتظار همچین عکس العملی رو از تو نداشتم. با این کارت نشون دادی که خیلی ابجی رو دوست داری و نسبت به اون احساس ترحم داری. قربونت برم که مواطب ابجیت هستی. دلم می خواد همیشه همین جوری ,تو همه مسایل پشت هم باشید و همدیگرو  یاری کنید.   ...
20 دی 1391

دخمل صبور من

این چند وقت که گذشت برای تو هم خیلی سخت بود . هر دفعه که برای نوار قلب می رفتیم تو هم با دعوا و مرافع می خواستی همراهمون بیایی.هر دفعه هم که می اومدی انقدر ماشاا... فضولی می کردی که نگو. چند باری که بیمارستان رفتم ،تو میرفتی خونه مامان جون ،خیلی دلم میگرفت و انقدر دلم برات می سوخت که گاهی حتی اشکم هم در می اومد. اون روزی که قرار بود شاید بستری بشم صبح زود تو رو بردیم خونه مامان جون،انقدر اروم و ساکت رفتی توی خونه ،که حتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی. اخه می فهمیدی که قراره ما بریم بیمارستان و شاید ابجی به دنیا بیاد. فدات بشم که بیشتر از سنت می فهمی. این چند وقت نگرانی من برای تو خیلی بیشتر از چیزای دیگه بود.ولی خدا رو شکر دیگه داره ت...
4 دی 1391

تولد اوا

تاریخ ٢٨/٨/٩١ انتظارها به پایان رسید و ابجی به دنیا اومد. صبح با بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان و پذیرش شدم برای عمل. ساعت ٥/٨ رفتم توی اتاق عمل و ساعت ١١ که چشم هام رو باز کردم دیدم که همه چیز تموم شده . وای نمی دونی که چقدر احساس سبکی می کردم.و خوشحال از اینکه همه چیز به خوبی تموم شده و ما باز هم همدیگر رو داریم. تقریبا یک ساعت بعد بابایی رفت و تو و مامانی رو اورد پیش من.الهی فدات بشم ,اصلا به من که نگاه نمی کردی. مستقیم اومدی سراغ اوا و لپش رو کشیدی. نیم ساعت بعد رفتی خونه مامانی و شب دوباره اومدی یه سری زدی و رفتی. صبح روز بعد مرخص شدم و اومدم خونه.ولی تو اصلا سمت من نمی اومدی و یه غصه توی دلت داشتی ولی به روی...
4 دی 1391
1